به گزارش گلستان ما به نقل از رودآور؛ تنها چند روز دیگر تا چهلم شهید علی خوش لفظ باقی است، جانباز شهیدی که پس از سال ها پس از درد و رنج بسیار به دلیل 70 درصدی جانبازی 29 آذر ماه سال جاری دعوت حق را لبیک گفت و به دوستان و همرزمان شهیدش پیوست.
شهید علی خوش لفظ از رزمندگان و جانبازان 70 درصد همدانی بود که در عملیات رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر 5، کربلای 4 و کربلای 5 حضور داشت و سرانجام در عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت تیر به نخاع به درجه جانبازی نائل شد و سالها این درد و رنج را تحمل کرد.
"وقتی مهتاب گم شد" عنوان کتاب خاطرات این شهید است که پیشتر مورد عنایت رهبری انقلاب هم قرار گرفت و قاسم سلیمانی نیز در خصوص آن دل نوشته ای دارد که در آن از شوقش برای شهادت می گوید.
حمید حسام، نویسنده کتاب که خود از ایثارگران و رزمندگان استان همدان است، به زیبایی توانسته خاطرات و لحظههای ناب زندگی پرفراز و نشیب علی خوش لفظ به نگارش درآورد.
رهبر معظم انقلاب پس از خواندن کتاب، بر این کتاب تقریظ کردند، علی خوشلفظ پنجشنبه 1395/10/16 با امام خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کرد. در این دیدار رهبر انقلاب جملاتی را بیان کردند تا دل این جانباز دفاع مقدس در خصوص نگرانی هایی که داشتند، آرام بگیرد.
بی تردید هرکسی که این کتاب را بخواند با شادی های شهید خوش لفط لبخند به لب می شود و با غم هایش غمگین و حتی به گریه می افتد.
در بخشی از این کتاب در روایت عملیات رمضان می خوانیم؛
**شب هنگام از رزم پیدرپی و بیخوابی پلکهایم سنگین شد و جایی پیدا کردم و کنار صدها جنازه عراقی و شهید که فرصت انتقال آن ها به عقب نبود خوابم رفت. کسی نمیتوانست از داخل کانال عبور کند مگر اینکه پا روی جنازهها بگذارد. آنجا یک پتوی خاکی و خونی پیدا کردم و سرم را به جای متکا داخل کلاه آهنی گذاشتم و پتو را تا سینهام بالا کشیدم و خرناسم بلند شد. غافل از اینکه عراقی ها جلو آمدهاند و نارنجک داخل کانال پرتاب میکنند. صبح بیدار شدم. نماز صبح هم، قضا شده بود. کسی کنارم تکان خورد و ترسید:«مگر تو زندهای؟»
پسرخالهام، حمید صلواتی، بود.
- مگر قرار بود زنده نباشم.
قیافهام را دوباره برانداز کرد. سرپا بودم، اما کلاه آهنیام سوراخ بود. سوراخی که ترکش نارنجک عراقی به متکای من انداخته بود؛ همان زمانی که خوابیده بودم. پتوی روی بدنم، آن قدر خونی و غلط انداز بود که صلواتی و یکی دو نفر دیگر فکر کرده بودند من یک شهیدم. صلواتی حفره کلاه را نشان داد. دستم را داخل سوراخ کلاه کردم. چطور ترکش کلاه را سوراخ کرده بود اما سرم نه، خودم هم نفهمیدم. یک آن فکر کردم مثل حبیب از ناحیه سر ضد ضربه شدهام، اما این بار شهادت حبیب شایعه نبود. او جلوتر از سنگر شهادت داخل عراقیها افتاده بود.
سه چهار روز بود که غذا نخورده بودیم. آب به سر و رویمان نخورده بود. اگر کمی آب ته قمقمه مانده بود سهم گلوی تشنهمان میشد. عراقیها هم از پاتک خسته نمیشدند. میزدند و میخوردند و از رو نمیرفتند. تنها چیزی که کم نداشتیم مهمات بود که کانال پر بود از فشنگ و تفنگ و نارنجک و بیشتر از نوع عراقی آن.
من،یک بسیجی، حمید صلواتی، و رضا محرمی یک تکه نان پیدا کردیم و شروع کردیم به خوردن که یک خمپاره زوزه کشید و آمد و روی سر آن بسیجی منفجر شد. سر او شکاف و درست مثل یک هنداونه که به زمین کوبیده باشند متلاشی شد و خون پاشید روی نان و سر و صورت ما. محرمی خیلی خونسرد گفت: «خدایا، بعد از 4 روز این تکه نان هم بر ما روا نبود؟»
و اما این روزها تا جایی که چشم می بیند شاهد سفره های آن چنانی برخی مسئولان، فیش های حقوقی و یا پرداخت وام های نجومی برای برخی در ظاهر ذخایر نظام! هستیم، بر بساط سفره های رنگین این مسئولان که به واسطه امنیت و آرامشی که به خاطر ریخته شدن خون هزاران شهید صاحب منصب شده اند، گویا دیگر بساطی نیست.
برخی ها دیگر کار را از سفره های رنگین گذرانده و به جشن های آنچنانی و صرف بستنی هایی با درون مایه طلا آن هم در برج میلاد روی آورنده اند!
این روزها شاید اگر برخی مسئولان و وابستگان آنان، آقازاده ها و هر کسی دیگر خاطرات شهدا و جانبازان، این ذخایر اصلی نظام را گوش دهند و یا مطالعه کنند، بی تردید اگر بصیرتی در دل داشته باشند هیچ گاه در جایگاهی که هستند، دروغ نمی گویند، اختلاس نمی کنند، وام های نجوی و فیش های حقوقی نمی گیرند، لااقل به حرمت آن تکه نانی که خون بر رویش پاشید و رزمندگان نخوردند!
انتهای پیام/
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد